به وبلاگ من خوش آمدید
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دیوان شعرای کهن معاصر و آدرس poonez.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
غزل شمارهٔ ۲۶۰۷
آن ماه همیتابد بر چرخ و زمین یا نی
خود نیست بجز آن مه این هست چنین یا نی
در هر ره و هر پیشه در لشکر اندیشه
هر چستی و هر سستی آید ز کمین یا نی
آن رسته خویش خود دیده پس و پیش خود
ایمن بود و فارغ از روز پسین یا نی
در هر قدمی دامی چون شکر و بادامی
زین دام امان یابد جز جان امین یا نی
گر باغ یقین خواهی پس رخت منه بر ظن
ظن ار چه بود عالی باشد چو یقین یا نی
غزل شمارهٔ ۲۶۱۱
جانا تو بگو رمزی از آتش همراهی
من دم نزنم زیرا دم مینزند ماهی
بر خیمه این گردون تو دوش قنق بودی
مه سجده همیکردت ای ایبک خرگاهی
خورشید ز تو گشته صاحب کله گردون
وز بخشش تو دیده این ماه سما ماهی
کی هر دو یکی گردد تو آتش و من روغن
وین قسمت چو آمد تو یوسف و من چاهی
هر چند که این جوشم از آتش تو باشد
من بنده آن خلعت گر رانی و گر خواهی
این دانش من گشته بر دانش تو پرده
فریاد من مسکین از دانش و آگاهی
گه از می و از شاهد گویم مثل لطفش
وین هر دو کجا گنجد در وحدت اللهی
شمس الحق تبریزی صبحی که تو خندانی
کی شب بودش در پی یا زحمت بیگاهی
غزل شمارهٔ ۲۶۰۴
آن چهره و پیشانی شد قبله حیرانی
تشویش مسلمانی ای مه تو که را مانی
من واله یزدانم در حلقه مردانم
زین بیش نمیدانم ای مه تو که را مانی
هم بنده و آزادم ویرانه و آبادم
هم بیدل و دلشادم ای مه تو که را مانی
هر جسم که بر سر شد جان گشت و قلندر شد
هم مؤمن و کافر شد ای مه تو که را مانی
شاد آنک نهد پایی در لجه دریایی
با دیده بینایی ای مه تو که را مانی
باشد ز توام مفخر فارغ شدم از دلبر
از طعنه و از تسخر ای مه تو که را مانی
من زان سوی دولابم زان جانب اسبابم
تو محو کن القابم ای مه تو که را مانی
بر عاشق دوتاقد آن کس که همیخندد
زان خنده چه بربندد ای مه تو که را مانی
شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی
ای جان و جهان میزد ای مه تو که را مانی
غزل شمارهٔ ۲۶۰۸
افند کلیمیرا از زحمت ما چونی
ای جان صفا چونی وی کان وفا چونی
ای فخر خردمندان وی بیتو جهان زندان
وی عاشق بیدل را درمان و دوا چونی
مه گوش همیخارد صد سجده همیآرد
میگوید حسنت را کی خوب لقا چونی
باری من بیچاره گشتم ز خود آواره
زان روز که پرسیدی گفتی تو مرا چونی
ماییم و هوای تو دو چشم سقای تو
ای آب حیات ما زین آب و هوا چونی
تلخ است فراق تو دوری ز وثاق تو
ای آنک مبادا کس دور از تو جدا چونی
زد طال بقای تو هر ذره که خورشیدی
ای نیر اعظم تو زین طال بقا چونی
ای آینه مانده در دست دو سه زنگی
وی یوسف افتاده با اهل عما چونی
ای دلدل آن میدان چونی تو در این زندان
وی بلبل آن بستان با ناشنوا چونی
ای آدم خوکرده با جنت و با حورا
افتاده در این غربت با رنج و عنا چونی
ای آنک نمیگنجی در شش جهت عالم
با این همگی زفتی در زیر قبا چونی
مصباح و زجاجی تو پیش دو سه نابینا
از عربده کوران وز زخم عصا چونی
پیغام و سلام ما ای باد بگو با دل
با این همه بیبرگی داوودنوا چونی
بس کردم من اما برگو تو تمامش را
کای تشنه پرخواره با جام خدا چونی
غزل شمارهٔ ۲۶۰۶
مانده شدم از گفتن تا تو بر ما مانی
خویش من و پیوندی نی همره و مهمانی
شیری است که میجوشد خونی است نمیخسبد
خربنده چرا گشتی شه زاده ارکانی
زر دارد و زر بدهد زین واخردت این دم
آن کس که رهانید از بسیار پریشانی
اشتر ز سوی بیشه بیجهد نمیآید
کی آمدهای ای جان زان خاک به آسانی
صد جا بترنجیدی گفتی نروم زین جا
گوش تو کشان کردم تا جوهر انسانی
در چرخ درآوردم نه گنبد نیلی را
استیزه چه میبافی ای شیخ لت انبانی
چون دیگ سیه پوشی اندر پی تتماجی
کو نخوت کرمنا کو همت سلطانی
تو مرد لب قدری نی مرد شب قدری
تو طفل سر خوانی نی پیر پری خوانی
سخت است بلی پندت اما نگذارندت
سیلی زندت آرد استاد دبستانی
هر لحظه کمندی نو در گردنت اندازد
روزی که به جد گیرد گردن ز کی پیچانی
بنگر تو در این اجزا که همرهشان بودی
در خود بترنجیده از نامی و ارکانی
زان جا بکشانمشان مانند تو تا این جا
و اندر پس این منزل صد منزل روحانی
چون بز همه را گویم هین برجه و خدمت کن
ریشت پی آن دادم تا ریش بجنبانی
گر ریش نجنبانی یک یک بکنم ریشت
ریش کی رهید از من تا تو دبه برهانی
یک لحظه شدی شانه در ریش درافتادی
یک لحظه شو آیینه چون حلقه گردانی
هم شانه و هم مویی هم آینه هم رویی
هم شیر و هم آهویی هم اینی و هم آنی
هم فرقی و هم زلفی مفتاحی و هم قلفی
بیرنج چه میسلفی آواز چه لرزانی
خاموش کن از گفتن هین بازی دیگر کن
صد بازی نو داری ای نر بز لحیانی
غزل شمارهٔ ۲۶۰۵
ای باغ همیدانی کز باد کی رقصانی
آبستن میوه ستی سرمست گلستانی
این روح چرا داری گر ز آنک تو این جسمی
وین نقش چرا بندی گر ز آنک همه جانی
جان پیشکشت چه بود خرما به سوی بصره
وز گوهر چون گویم چون غیرت عمانی
عقلا ز قیاس خود زین رو تو زنخ میزن
زان رو تو کجا دانی چون مست زنخدانی
دشوار بود با کر طنبور نوازیدن
یا بر سر صفرایی رسم شکرافشانی
می وام کند ایمان صد دیده به دیدارش
تا مست شود ایمان زان باده یزدانی
در پای دل افتم من هر روز همیگویم
راز تو شود پنهان گر راز تو نجهانی
کان مهره شش گوشه هم لایق آن نطع است
کی گنجد در طاسی شش گوشه انسانی
شمس الحق تبریزی من باز چرا گردم
هر لحظه به دست تو گر ز آنک نه سلطانی
غزل شمارهٔ ۲۶۰۳
ای بر سر و پا گشته داری سر حیرانی
با حلقه عشاقان رو بر در حیرانی
در زلف چو چوگانت غلطیده بسی جانها
وز بهر چنان مشکی جان عنبر حیرانی
از کون حذر کردم وز خویش گذر کردم
در شاه نظر کردم من چاکر حیرانی
من یوسف دلخواهم چاه زنخت خواهم
هم مؤمن این راهم هم کافر حیرانی
هم باده آن مستم هم بسته آن شستم
تا چست برون جستم از چنبر حیرانی
ای عقل شده مهتر ای گشته دلت مرمر
آخر تو یکی بنگر در دلبر حیرانی
ور نه بستیزم من در کار تو خیزم من
خون تو بریزم من از خنجر حیرانی
از دولت مخدومی شمس الحق تبریزی
هم فربه عشقم من هم لاغر حیرانی
غزل شمارهٔ ۲۶۰۲
ای دشمن عقل من وی داروی بیهوشی
من خابیه تو در من چون باده همیجوشی
اول تو و آخر تو بیرون تو و در سر تو
هم شاهی و سلطانی هم حاجب و چاووشی
خوش خویی و بدخویی دلسوزی و دلجویی
هم یوسف مه رویی هم مانع و روپوشی
بس تازه و بس سبزی بس شاهد و بس نغزی
چون عقل در این مغزی چون حلقه در این گوشی
هم دوری و هم خویشی هم پیشی و هم بیشی
هم مار بداندیشی هم نیشی و هم نوشی
ای رهزن بیخویشان ای مخزن درویشان
یا رب چه خوشند ایشان آن دم که در آغوشی
آن روز که هشیارم من عربدهها دارم
و آن روز که خمارم چه صبر و چه خاموشی
غزل شمارهٔ ۲۶۰۱
ای بر سر هر سنگی از لعل لبت نوری
وز شورش زلف تو در هر طرفی سوری
در حسن بهشت تو در زیر درختانت
هر سوی یکی ساقی هر سوی یکی حوری
از عشق شراب تو هر سوی یکی جانی
محبوس یکی خنبی چون شیره انگوری
هر صبح ز عشق تو این عقل شود شیدا
بر بام دماغ آید بنوازد طنبوری
ای شادی آن شهری کش عشق بود سلطان
هر کوی بود بزمی هر خانه بود سوری
بگذشتم بر دیری پیش آمد قسیسی
میزد به در وحدت از عشق تو ناقوری
ادریس شد از درسش هر جا که بد ابلیسی
در صحبت آن کافر شب گشته چون کافوری
گفتم ز کی داری این گفتا ز یکی شاهی
هم عاشق و معشوقی هم ناصر و منصوری
یک شاه شکرریزی شمس الحق تبریزی
جان پرور هر خویشی شور و شر هر دوری
غزل شمارهٔ ۲۶۰۰
گفتم که بجست آن مه از خانه چو عیاری
تشنیع زنان بودم بر عهد وفاداری
غماز غمت گفتا در خانه بجوی آخر
آن طره که دل دزدد ماننده طراری
در سوخته جان زن از آهن و از سنگش
در پیه دو دیده خود بر آب بزن ناری
بفروز چنین شمعی در خانه همیگردان
باشد که نهان باشد او از پس دیواری
اندر پس دیواری در سایه خورشیدش
در نیم شب هجران بگشود مرا کاری
در خانه همیگشتم در دست چنین شمعی
تا تیره شد این شمعم از تابش انواری
گفتم که در این زندان چون یافتمت ای جان
در بینمکی چون ره بردم به نمکساری
ای شوخ گریزنده وی شاه ستیزنده
وی از تو جهان زنده چون یافتمت باری
در حال نهانی شد پنهان چو معانی شد
چون گوهر کانی شد غیرت شده ستاری
من دست زنان بر سر چون حلقه شده بر در
وین طعنه زنان بر من هم یافته بازاری
از پرتو مخدومی شمس الحق تبریزی
چون مه که ز خورشیدش شد تیره خجل واری